با ناراحتی و ناامیدی می گویم
"من رتبه ی برتر کنکور بودم..." می گوید:" بله می دونم ولی دو ترم معدل زیر فلان از تسهیلات استعدادهای درخشان در میاد."
احساس می کنم که چرت می گوید. از بین همه ی آن چرت هایی که روزانه می گوید. اصلا نشسته آنجا که هرازچندگاهی از این حرف ها بزند... ولی نمی فهمم چرا بیخود و بی جهت توی وانفسای این روزها تنها موفقیت مطرح زندگی ام را این طور زیر سوال می برد...
مامان هم هر وقت می خواهد به ناامیدی هایم پایان بدهد می گوید تو رتبه ی برتر کنکور بودی! به چه دردم می خورد؟ یک امید واهی در گذشته که گویا کس دیگری غیر از من به دستش آورده، می گویم یادم نمی آید آن موقع ها چه جور آدمی بودم که موفق شدم، حالا دیگر نمی توانم. امروز که بروم مدرسه حتما مشاور پیش دانشگاهی ام گیرم می اندازد و می گوید:" تو بهترین دانش آموز من بودی... پس چرا؟" و من می میرم از اینکه ناامیدش کرده ام و باز قول می دهم که همان آدم قبلی باشم...
حالا نمی دانم مشکل از کجاست، دخترک خسته و لورده ی 17 سالگی ام چطور درس می خواند و کار می کرد که می توانست بهترین باشد... سرکلاس پیش دانشگاهی ها می روم و برای اولین بار می گویم در این نقطه ی زندگی که ایستاده ام برای اولین بار بعد از آن سال دلم می خواهد دوباره #کنکوری باشم. از دست آدم ها و حرف ها فرار کنم و سرم را میان گاج نقره ای ادبیات اختصاصی ام ببرم، دنیایم در همان تست ها، صفحه ها خاکستری و آبی گاح نقره ای، خودکار ها نارنجی و بنفش و ستاره های کنار سوالات مهم خلاصه شود. دلم می خواهد مثل ترسوها از زندگی فرار کنم... تسهیلات استعداد های درخشان به کنار چرا دردی از دنیا دوا نکردیم در این 19 سال و اندی... راستی که شهید علم الهدی در 22 سالگی شهید شد... راستی که تا چه حد نسل ناامید و خسته ای هستیم.... راستی که چه قدر ناامیدیم... راستی که ناامیدی بزرگترین گناه است و من نمی دانم همه ی امید جوانی ام را کجای این روزها جا گذاشته ام که این شب ها این قدر سخت می گذرد...
پ.ن: به شما ناامیدی القا نشود ها.... شما #امیدوار باشید... من هم چند روز دیگر دختر خوبی می شوم... شاید تقصیر این خط کش نظام آموزش و پرورش و آموزش عالی است که 14 سال است نفسمان را بریده و حداقل من هیچ وقت از زیرش سالم بیرون نیامده ام!!